راز بزرگ _ قسمت هشتم

کوروش کبیر

سلام بروبکس بازم من اومدم با داستان های کوروش کبیر...1

راز بزرگ:بار دیگر سکوت اضطراب آلود در دربار حکمفرما شد.پس از خروج کودکان آستیاگس برروی کرسی نشست و ابروانش در هم پیچید.10،20ثانیه گذشت و حتی هارپاگ که در همه زمان میتوانست با شاه ماد حرف بزند در آن لحظه نمی دانست باید چه کند.مهرداد حتی یک مرتبه پایش را به نشانه خستگی تکان نداد و چون یک سپاهی ورزیده در محضر پادشاه با احترام ایستاده بود.در لحظاتی که آستیاگس سر به زیر افکنده بود از زیر چشم به مهرداد نگاه می کرد. یک نفر در این جمع خیلی ناراحت بود او هارپاگ بود.به ناگاه سکوت به وسیله آستیاگس شکست و خطاب به مهرداد:چند سال داری؟مهرداد:من از 16 سال کمتر و از13 سال بیشتر دارم.آستیاگس خطاب به هارپاگ:صدراعظم ما برخیز و به خزانه شاهی  برو و شمشیر مرصع مارا به همراه بیاور. میخواهم آنرا به سپی تاماس به نشانه مژده مسرت انگیزی بدهم. هارپاگ از این فرمان کم ترین سوءظن و تردیدی نکرد ،زیرا کلید های خزانه شاهی به صدراعظم سپرده میشود. آستیاگس به محض خروج هارپاگ به همه دستور داد از قصر خارج شوند فقط به سپی تاماس و مگابرن گفت که آنجا بمانند.آستیاگس مگابرن را فرا خواند و:میخواهم دوماموریت به تو بدهم اول اینکه می روی نزد هارپاگ و میگویی آنچه را که ما می خواهیم را عصر نزد ما بیاور و به او بگو که از همان جا به خانه بود. و دوم اینکه سریع و بدون هیچکسی که بفهمد خارج از شهر می روی و پدر و مادر مهرداد و پیشگو هارا نزد من میاوری. مگابرن اطاعت کرد و رفت. آستیاگس سپی تاماس را فرا خواند وبه او: مگابرن را تعقیب کن. وقتی که سالن قصر خالی شد آستیاگس 2 قدم به طرف مهرداد بر داشت و دست او را گرفت و:می دانی مهرداد از اینکه من تو را نزد خودم نگه داشتم همه سخت تعجب کردند؟ مهرداد: شهریارا من خود بیشتر از همه متعجبم و قصد داشتم از حضرت سلطان استدعا کنم مجازات مرا زودتر تعیین کنید که من باید به خانه برگردم چون مادر و پدرم ناراحت میشوند.آستیاگس:بسیار خوب مجازات تو درون اندرون تعیین خواهد شد.آستیاگس که خود را از شر افکار گوناگون رها کند از مهرداد سوالاتی می کرد:مهرداد اینجا جای خوبی است؟مهرداد: هیجا بهتر ازدامن پاک طبیعت نیست.آستیاگس:نمیترسی همراه من می آیی؟ مهرداد:من اصلا نمی ترسم بلکه ترا دوست دارم و هر کجا که بروی همراه تو خواهم آمد نه تنها نمی ترسم بلکه احساس راحتی می کنم و از خود می پرسم :چرا این شاه که طرفدار اشراف و دشمن فقرا است این قدر مرا دوست دارد.آستیاگس:من دشمن فقرا هستم؟»هرداد:اینکه طرفدار اشراف هستید در نتیجه طرفدار فقرا میشوید. آستیاگس وحشت زده به خود :آری تردید ندارم هیچ طفلی جز او نمی توانداین همه شهامت و فهم داشته باشد.آستیاگس:مهرداد می گویی چه کنم. مهرداد:چوپان زاده خم شده و چشمانش پر از اشک و:من جز کاساندان و سانتاس و پدر و مادرم دوست دیگری ندارم و اینک من تو را دوست دارم. آستیاگس:من تو را خوشبخت می کنم به شرطه آنکه بگویی چگونه من با فقرا آشتی کنم؟ عجیب است پادشاه قدرتمند ماد دارد با یک کودک مشورت میکند. مهرداد:شهریارا در خانواده ای اگر دو بردار یکی سیر و دیگری گرسنه از سفره بلند شوند پدر خانواده ناراحت میشود.ای پادشاه نیرومند ماد باید بدانی بر ملت ماد حکم پدر را داری.چگونه اجازه می دهی که نیمی از مردمت  گرسنه و نیمی دیگر تا حلقوم غذا بخورند.آنها به اندرونی رسیدند و تا اینکه ماموریت سپی تاماس تمام شد و به قصر نزد آستیاگس برگشت آستیاگس به سپی تاماس: گوش هایت را خوب باز کن وظیفه ای خطیر بر عهده داری؟ هم اکنون بدون هیچ توقف با 5 نفر از زبده ترین سوران گارد سلطنتی مستقیم به استخر و پاسارگاد می روی. این انگشتر فرمان تو خواهد بود مامورین ما موظفند با دیدن انگشتر دستورات تو را اجرا کنند.به محض ورود به پاسارگاد دخترم ماندانا و شوهرش کمبوجیه پارسی را تحت الحفظ به پایتخت می آوری.ت مسئول انجام این ماموریت هستی  وهرگاه به آمی تیس علاقه مندی باید با موفقیت باز گردی.آستیاگ بعد از تمام کردن سخنان با سپی تاماس روی برگردانید و روی تخت دراز کشید و گذشته های تلخ و شیرین را به یاد آورد. دختری داشت به نام ماندانا از آن تاریخ عجیب می گذشت(در قسمت اول خواب های آستیاگس را برایتان گفتیم) بعد از دیدن گذشته که چه خواب هایی دیده بود به ناگهان از خواب پرید و به مهرداد نگاه کرد و لرزه ای در بدنش افتاد و از خود پرسید: آیا ممکن است؟ آیا طفل ماندانا را نکشته اند؟ این فرمان اجرا شده بود خودم دیدم که سر بریده و دست و پای قطع شده اش را بنابراین هیچ تردیدی وجود ندارد که فرزند ماندانا اینک در این جهان وجود ندارد. اما این چوپان زاده کیست؟ کیست که صلابت پادشاهان را دارد.بدون شک این طفل چوپان زاده نیست . این طفل بزرگ زاده است. آری...نه...نه...آری .خواب دوم آستیاگس(مربوط به 14 سال پیش) آن درخت بود در پی این خواب ماندانا را به اکباتان می آورد و در قصر محبوس میکند و پس از 9 ماه طفلی مانند فرشتگان به دنیا می آید.طفل را از دست مادرش ربوده و به دست هارپاگ وزیرش واگذار می کند هارپاگ او را به جنگل و کوه می برد و لباس خونینش را و سر بریده اش را  به آستیاگس نشان میدهد اما بعد از گذشت 14 سال اینک با حادثه عجیبی مواجه شده است.آستیاگس با خود: باید تحقیق کنم نمی توانم آسوده بشینم باید مطمئن شود که این او نیست.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:1 توسط A.A| |